صدای بوکان- “فریدون صدیقی” استاد روزنامه‌نگاری، در تازه ترین یادداشت ادبی خود به برسی پدیده خودکشی پرداخته است. عادل نبودى، نه نبودى بى وفا !مگرقرارنبود پس از ازدواج چشم‌ها وگوش‌هایت را نیمه‌باز بگذارى تا زندگى ازرفتن باز نماند! مگر نگفتى عشق‌ و عقل را نباید ازهم جدا کرد چون ازیک خانواده هستند و یکى مثل […]

صدای بوکان- “فریدون صدیقی” استاد روزنامه‌نگاری، در تازه ترین یادداشت ادبی خود به برسی پدیده خودکشی پرداخته است.

عادل نبودى، نه نبودى بى وفا !مگرقرارنبود پس از ازدواج چشم‌ها وگوش‌هایت را نیمه‌باز بگذارى تا زندگى ازرفتن باز نماند! مگر نگفتى عشق‌ و عقل را نباید ازهم جدا کرد چون ازیک خانواده هستند و یکى مثل من گفته بود این عین عدالت است و تو گفته بودى همین‌طور است !اماتوعادل نبودى. توعقل را پیش پاى عشق قربانى کردى ! و این عین بى عدالتى نسبت به خودت به عقل به عشق به خانواده وبه مردى بود که پروانه طلایى به تور سپید تو آویخته بود درشبى که ماه بدر کامل بود.

کاش دیروزآفتاب طلوع نمى‌کرد تا ما همچنان در این خیال بودیم که پل ها براى رسیدن است نه براى جدایى . تو آیا مجنون شده بودى بانوى زیباتر از بیست و دو بهار که ناگهان جان را از روى پل رها و آسفالت را انارى کردى تا زندگى به نبودنت عادت کند، نه تو عادل نبودى چون تمام کسانى که نام تو را ستاره قلبشان کرده بودند اکنون بى ستاره درتاریکى مى‌دوند!

آیا بانوى بیست ودوبهار نمى‌دانست وقتى حتى یک انگشت به دست شیطان بدهد او همه دست را مى‌گیرد؟ کاش کمى عاقلى مى‌کرد و عشق راسیاهپوش نمى‌کرد. کاش پل درمه گم شده بود و او درخانه می‌ماند و با سرانگشت روى شیشه  پنجره مى‌نوشت دوست‌تان دارم چون دوست داشتن عادت همه دختران عزیزتر از بهار است.

آه اى دلبرشیرین
رخسارت نخلستان
وچشمانت نیل درخشانم !

هزارسال پیش که روزگارعادل تر از  امروز بود با این همه بودند کسانى که حوصله شان ازعاشقى سرمى رفت و خود را به درخت و یا سقف مى‌بخشیدند مگر در موارد ویژه مثل دوست اهل رنگ و نقش من و هادى و بهروز که دل عاشق پیشه‌اى داشت. یعنى هرماهرخ،گلرخ و نیمرخى را که مى دید مى‌خواست مثل فردین او را در آغوش بگیرد و نمى‌شد بگیرد. پس سرانجام هفت تیرکى با قفل لوله اى ساخت و خودش را به رگبار بست و ما را براى همیشه داغدار روزگارکرد یا اعجوبه نامور ادبیات صادق هدایت که سر بر بالین گاز به خواب ابدى رفت تا بگوید اگر مى خواهید زندگى کنید باید عاشق باشید وگرنه باید رفت و این را همه باغبان ها هم مى دانند از شکوفه هاى سیب وگیلاس بپرسید.

توکسى نداشتى
من داشتم
من عاشق بودم

حالا و اکنون که جوانى زود رنج شده است لابد براى برخى ازخودگذشتن هم زندگی است! مثل نوگل، مثل نوبهار، مثل نرگس مثل کیومرث، مثل سپند و فرهاد اصلا مثل دست‌کم ١٣٠ نفرى که هر روز اقدام به خودکشى مى‌کنند و متاسفانه شش تا هفت نفرشان ما را جا  مى‌گذارند؛ یعنى چهار فصل را حتى بهارى که عطر شکوفه ،حال زندگى را  ازشوق و شعف لبریز مى کند. دو سوم  از این جمع عموما بین ١۵ تا٣۵ ساله مرد و بقیه زن هستندکه تاب‌‌آورى دربرابر رنج هاى پیدا و ناپیداى زندگى را ازدست مى دهند و ما را داغدار خود مى کنند. یکى از نجات یافتگان که نامش امید است مى گوید وقتى عصارا ازنابینا بگیرند خب درچاه مى افتد.

آرزو یکى دیگر ازهمین جمع نجات یافته در بغض زمزمه مى‌کند وقتى قرار است همه خروس جنگى باشند نه تنها خروس‌ها که مرغ‌ها هم لاغر مى‌شوند و در جدال نابرابر بارنج‌ها به ناچار زندگى راجا مى‌گذارند!. پدر آرزو در جواب مى‌گوید بزرگ شدن، اراده و ایمان مى‌خواهد، شجاعت مى‌خواهد و همه شجاعان عادل هستند؛ یعنى به کسانىکه  او را دوست دارند احترام مى‌گذارند و والاترین احترام خود دوست داشتن است،  این را همه شاعران مى دانند.

اگردوستم مى دارى
به خاطرعشق
پس هرآینه دوستم بدار
من هماره عاشقت خواهم بود

شعرهابه ترتیب از؛ لاسکرشولر، برتولت برشت وفریدریش روکرت باترجمه على عبداللهى

انتهای پیام/ا